اشعار وزندگینامه پروین اعتصامی

باغ عشق

مجموعه ای از نایاب ترین جملات عاشقانه شعر

آرزوها

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن


نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن


سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن


اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن


هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن


آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن


از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن


گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن


در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن


از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن


همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

آرزوها
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن، لیک عمر جاودانی داشتن


عقل را دیباچهٔ اوراق هستی ساختن
علم را سرمایهٔ بازارگانی داشتن


کشتن اندر باغ جان هر لحظه‌ای رنگین گلی
وندران فرخنده گلشن باغبانی داشتن


دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان بتن تنها برای جانفشانی داشتن


ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن


در مدائن میهمان جغد گشتن یکشبی
پرسشی از دولت نوشیروانی داشتن


صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن
  آرزوها

ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگیها را ازین اقلیم بیرون داشتن


همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن


پاک کردن خویش را ز آلودگیهای زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن


عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن


بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن


گشتن اندر کان معنی گوهری عالمفروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن


عقل و علم و هوش را بایکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن


چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخه‌های خرد خویش از بار، وارون داشتن


هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن

آرزوی پرواز


کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
بجرئت کرد روزی بال و پر باز


پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری


نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک


ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه


گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد


نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن


نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست


نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی


فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد


کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی


بدن خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری


ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نو کاران که خواهد کار بسیار


بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند، هم پر و بال


هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است


هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام


هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست


نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی


ترا توش هنر میباید اندوخت
حدیث زندگی میباید آموخت


بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن


پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است


به پستی در، دچار گیر و داریم
ببالا، چنگ شاهین را شکاریم


من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج


تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازیهای گردون


از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد


نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ


مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند


گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر


نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز


هجوم فتنه‌های آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی


نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند


آرزوی مادر


جهاندیده کشاورزی بدشتی
بعمری داشتی زرعی و کشتی


بوقت غله، خرمن توده کردی
دل از تیمار کار آسوده کردی


ستمها میکشید از باد و از خاک
که تا از کاه میشد گندمش پاک


جفا از آب و گل میدید بسیار
که تا یک روز می انباشت انبار


سخنها داشت با هر خاک و بادی
بهنگام شیاری و حصاری


سحرگاهی هوا شد سرد زانسان
که از سرما بخود لرزید دهقان


پدید آورد خاشاکی و خاری
شکست از تاک پیری شاخساری


نهاد آن هیمه را نزدیک خرمن
فروزینه زد، آتش کرد روشن


چو آتش دود کرد و شعله سر داد
بناگه طائری آواز در داد


که ای برداشته سود از یکی شصت
درین خرمن مرا هم حاصلی هست


نشاید کآتش اینجا برفروزی
مبادا خانمانی را بسوزی


بسوزد گر کسی این آشیانرا
چنان دانم که میسوزد جهان را


اگر برقی بما زین آذر افتد
حساب ما برون زین دفتر افتد


بسی جستم بشوق از حلقه و بند
که خواهم داشت روزی مرغکی چند


هنوز آن ساعت فرخنده دور است
هنوز این لانه بی بانگ سرور است


ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری


بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست


توانی بخش، جان ناتوان را
که بیم ناتوانیهاست جان را


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:شهر-اشعار پروین-اشعار پروین اعتصامی- اشعار زیبا- ,

] [ 10:27 ] [ زهره ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه